(سایت مداحی کربلایی محسن احمدی) بانوای دلنشین کربلایی محسن احمدی دوشنبه شبـــــــها راس ساعت:21 نعمت آباد خ میرزایی جنب خیابان مینو حسینیه حضرت ابوالفضل العباس(ع)،سامانــــــه هیئت:09381954355،سایت سیاسی مذهبی،اشعار مذهبی،اشعار مهدوی،احادیث و روایات
| ||
|
دل نوشته ای برای شهید همت ….
اولين دوره نمايندگي مجلس شوراي اسلامي در حال شكلگيري بود. به ابراهيم گفتم: «خودت و آماده كن ، مردم تو رو مي خوان.» چند باري بود كه راجع به اين مساله با او صحبت كرده بودم ولي او جوابي نميداد. آن روز گفت «نميتونم . خداحافظي شب عمليات بچهها رو با هيچي نميتونم عوض كنم.»
و تو رفتی در روزگار جنگ ….این ما هستیم و جنگ روزگار ….یادت است…. همیشه میگفتی …حاضرم در پوتین بچه بسیجی ها آب بخورم …. سردار ….به جان پسرت …این حرفها تکراری شده است و دیگر خریداری ندارد .… اینجا اگردو تا فحش به بچه بسیجی ها ندهی …کسی برایت هورا نمیکشد …. اینجا ما با کسانی طرفیم ….که سر مزار ندا ….می خواهند فاتحه انقلاب را بخوانند … گذشت …زمان وصیتنامه نوشتن …. حاجی …..و بازار نامه و بیانیه دادن ….داغ ….داغ است و عجبا …دم از تو میزنند و به نام تو … سینه چاکی ضد انقلاب را میکنند …. سردار …تو ساده بودی که میگفتی ….ما همیشه به انقلاب بدهکاریم …. این صف را که میبینی …. استثناء با فتوشاپ درست نشده است و صف طلبکاران از انقلاب است و عجبا ….که ارث شان را از تو از خون تو میخواهند ….. حاجی …به گمانم شنیده ای …فریاد های جماعتی ساده لوح را … که دم از تو میزدند …. سردار …خون تو سبز نبود ….به سرخی خون حسین میزد …. سبز …رنگ سربند (( یازهرای )) سید مهدی ما بود ….که به عالمیان درس گمنامی میدهد سبز … یکی از سه رنگ پرچم قشنگ ایران است ….که بر تابوت تو کشیدند …. در این روزگار آزگار ….ما هستیم و جنگ روزگار …..روزگاری که با ما سر ناسازگاری دارد …. سردار …ما جوانهای این انقلاب که هنوز به دنیا نیامده بودیم …تو رفته بودی …. شهید همت ….چیزی دیگر است ….خودت میدانی …که درو دیواراتاقهایمان عکس های فلان بازیگر فاسد و فلان ورزشکار …بی غیرت نیست …. خودت بیشتر میدانی ….که چشمان زیبای تو را به هیکل ….تمام هنرپیشگان چشم رنگی … عوض نمیکنیم ….و خودت خوب میدانی ….که تنها لیاقت اسکار گرفتن از دستان خدا را لایق …. تو و امثال تو می دانیم و بس …. سردار ما عاشق هستیم …آری عاشق …. ما عاشق مادرانی هستیم که امثال تو را در دامن خود پرورش دادند …. ما عاشق تو هستیم …که در وصیتنامه ات …به جای تقسیم ارث ….اطاعت از ولایت فقیه را برای زن و بچه ات ترسیم کردی …. سردار …دستهایمان را بگیر …. در این زمانه …راستی ….راستی …کربلایی شدن خون می خواهد ….
همت که بود ؟
محمد ابراهیم همت در نخستین روزهای بهار سال ۱۳۳۴ – دوازدهم فروردین – و در نوروز متولد شد . زادگاهش شهرضا بود ؛ شهری در نزدیکی اصفهان که مردمانش به دین داری و اعتقاد شهره بودند . خانواده اش وضع مالی خوبی نداشت . برای همین بود که او حین تحصیل در دوران نوجوانی اش کار هم می کرد تا از تأمین معاش خانواده سهمی برده باشد . دیپلم متوسطه را سال ۱۳۵۲ گرفت و در همان سال به دانشسرای عالی اصفهان رفت ، با این امید که معلم شود . دو سال بعد وقتی که مدرک فوق دیپلمش را گرفت ، راهی خدمت سربازی شد . خلاف انتظار ، معلم جوان و تحصیل کرده را به سرپرستی آشپزخانه ی لشگر توپخانه اصفهان گماشتند .اما از کوزه همان تراود که در اوست . معلم جوان در آشپزخانه کتاب خواند ، افکار انقلابی و دینی را فراگرفت و با برخی از انقلابیون هم ارتباط برقرار کرد . اول به فیروز آباد فارس رفت و پس از آن به یاسوج . در این دومی باز هم یک سخنرانی کار دستش داد و مجبور شد باز هم فرار کند . مقصد بعدی اش دو گنبدان بود و از آنجا به اهواز رفت . چند ماه که گذشت ، انقلاب پیروز شد و با سرنگونی ریم سلطنتی صاحب پرونده ی شماره ی ۳۳ ساواک اصفهان محمد ابراهیم همت از چنگ آنانی که دنبالش بودند ، جان سالم به در برد در سال های پس از پیروزی انقلاب فصل جدیدی در زندگی همت گشوده شد . در نخستین روزهای بعد از پیروزی نقش مهمی در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی شهرضا داشت و در سال ۱۳۵۸ با کمک دوستانش سپاه شهرضا را پایه گذاری کرد . در اواخر همین سال ، او که طاقت یک جا ماندن نداشت و معلمی اش را هم فراموش نکرده بود ، ابتدا به خرمشهر و از آنجا به چابهار و کنارک در استان سیستان و بلوچستان رفت تا دور از هیاهو در نقاط دورافتاده فعالیت فرهنگی بکند ؛ اما تقدیرش نبود که در آنجا ماندگار شود . در سال ۱۳۵۹ ناآرامی های کردستان آغاز شد و همت جوان را از سپاه شهرضا به پاوه اعزام کردند . در آن سال فرماندهی سپاه پاوه با شهید ناصر کاظمی بود . او همت را به خاطر سابقه اش در کار فرهنگی به مسئولیت روابط عمومی و تبلیغات سپاه پاوه منصوب کرد . همت هم تا از راه رسید کارش را شروع کرد . با کمک بسیجی های کرد نشریه ای به نام « پیام پاوه » راه انداخت و در کنار آن از هر فعالیت دیگر ، از تشکیل نمایشگاه کتاب و پخش پوستر گرفته تا برگزاری برنامه های دینی ، مضایقه نکرد . اکنون جنگ به روزهای اوج خود ریده بود و حاج همت می بایست خود را یکسره وقف جنگ کند . در اواخر سال ۶۰ در کنار گروهی دیگر از فرماندهان سپاه کردستان به رهبری شهید محمد بروجردی راهی خوزستان شد تا در سازماندهی و آموزش یگان های رزمی سپاه در جنوب همکاری کند . پس از چندی شهید بروجردی به کردستان بازگشت ولی حاج همت در خوزستان ماند تا در کنار حاج احمد متوسلیان و حاج محمود شهبازی تیپ ۲۷ محمد رسول الله را پایه گذاری کند . اولین فعالیت این تیپ در عملیات فتح المبین صورت گرفت و تیپ تازه پا گرفته توانست از محور حنانه وارد عمل شده و منطقه ی شاویر را تصرف کند . عملیات بعدی ، عملیات بیت المقدس بود . حاج احمد متوسلیان فرماندهی تیپ بود و حاج همت معاون او . در این عملیات تیپ توانست با رشادت فراوان در منطقه ای هموار – که انجام عملیات در آن دشوار بود – جاده ی شلمچه – خرمشهر را تسخیر کرده و نیروهای عراقی را محاصره کند . همزمان با انجام مقدمات آزادی خرمشهر تجاوز نیروهای اسرائیلی در جنوب لبنان بالا گرفت و گروهی از سپاهیان اسلام برای دفع تجاوز قوای صهیونیسم به لبنان اعزام شدند . حاج احمد متوسلیان و حاج همت هم رفتند . ۲ماه بعد همت برگشت ولی متوسلیان ماندگار شد . پس فرماندهی تیپ محمد رسول الله را که حالا به لشگر تبدیل شده به همت سپردند . در عملیات رمضان که در بیست و سوم تیر ۱۳۶۱ اجرا شد ، لشگر ۲۷ مکانیزه ی محمد رسول الله با فرماندهی او از منطقه ی شرقی بصره وارد عمل شد . در عملیات محرم فرماندهی قرارگاه ظفر را عهده دار شد . در عملیات والفجر مقدماتی سپاه یازدهم قدر شامل لشکر ۲۷ محمد رسول الله ى لشگر ۳۱ عاشورا ، لشگر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا را فرماندهی کرد . در عملیات والفجر یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج و شش ، یکی از فرماندهان مهم عملیات بود و ارتفاعات کانی مانگا در عملیات والفجر ۴ به یاری قدرت و سرعت عمل او تصرف شد . لشگر ۲۷ محمد رسول الله در عملیات خیبر جزایر مجنون و طلائیه را تصرف کرد . تلاش حاج همت و یارانش برای حفظ مناطق تصرف شده ستودنی بود . آن ها در برابر شدید ترین حملات از مناطق تصرف شده محافظت کردند . فرمانده ی سپاه سوم عراق که مأموریت باز پس گیری منطقه ی مجنون را داشت در یکی از اظهاراتش گفته بود :« ما آنقدر بر جزایر مجنون آتش ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران کردیم که از این جزیره جز تلی از خاکستر نمانده است . » در مقابل همت نیز به یارانش گفته بود :« باید مقاومت کرد و مانع از باز پس گرفتن مناطق تصرف شده توسط دشمن شد . یا همه اینجا شهید می شویم یا جزیره ی مجنون را نگاه می داریم » و در نهایت آن که پیروز شد ارداه ی همت و یارانش بود نه قدرت آتش فرمانده ی عراقی .
روز ۱۷ اسفند سال ۶۲ روزی بد فرجام برای یاران همت بود . در این روز حاج محمد ابراهیم همت به هماره معاون خود اکبر زجاجی با موتورسیکلت برای بررسی جبهه ی نبرد در خطوط مقدم جزایر مجنون رفتند . خمپاره ای از راه رسید و هر دو را شهید کرد . همت که در بهار پا به دنیا گذاشته بود به بهار جاودانه پر کشید و بهار زمین را برای آنان گذاشت که در انتظار رسیدنش بودند . همت و عشق به شهادت
چند خاطره از زندگی محمد ابراهیم
توی راه پله نشسته بود و به پهنای صورت اشک میریخت و میگفت:«امروز توی راهپیمایی من رو نشونه رفتن ولی اشتباهی غضنفری رو زدن» انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد. اشکهایش را پاک کرد و بلند شدو گفت:«فکرکردن با کشتن من نمیتونن جلوی مارو بگیرن»جلو آمد. دستم را فشردو گفت«حالا به هشون نشون میدیم.»و از خانه زد بیرون. * خدمت به مردم عبارت است! دو ساعت بود پیچ را با پیچ گوشتی سفت نگهداشتهبودم. موتور برق باید روشن میماند که مردم فیلم را ببینند. نمیدانم چه اشکالی پیداکرده بود. هی خاموش میشد من هم مامور روشن نگهداشتنش بودم هرچی گفتم:«ابراهیم!بذار این رو بدیم تعمیر،بعدا…»میگفت:«نه!همین امروز باید مردم این فیلم رو ببینن. »داشت موتور برق رامیگذاشت پشت ماشین.میخواست برود یک روستای دیگر. میگفت جمعیت زیادی دارد،میخواست آنجاهم فیلم را نشان بدهد.رفتم جلو و دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم «داد!الان دو ساله داری توی دهات فیلم نشون میدی،تا حالا دیگه هر چی قرار بود از انقلاب بدونن فهمیدن. اگه راست میگی بیا برو پاوه. » * همت مرد جبهه ها بود اولین دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی در حال شکلگیری بود.به ابراهیم گفتم:«خودت و آمادهکن،مردم تو رو می خوان.»چند باری بود که راجع به این مساله با او صحبت کردهبودم ولی او جوابی نمیداد. آن روز گفت«نمیتونم . خداحافظی شب عملیات بچههارو با هیچی نمیتونم عوض کنم.» * آیا همت مستجاب الدعوه بود؟ «بابایی،اگه پسر خوبی باشی،امشب به دنیا میآی. وگرنه،من همهش توی منطقه نگرانم. »تا این راگفت،حالم بدشد. دکمههای لباسش را یکی در میان بست مهدی را به یکی از همسایهها سپرد و رفتیم بیمارستان . توی راه بیشتر از من بیتابی میکرد. مصطفی که به دنیا آمد. شبانه از بیمارستان آمدم خانه . دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است،بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون،آن قدر گریه کردهبود که توی چشم هایش خون افتادهبود. کنارم نشست و گفت«امشب خدامن رو شرمندهکرد. وقتی حج رفته بودم،توی خونه خداچند آرزو کردم . یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست نباشم،حتی برای یک لحظه . بعد،از خداتورو خواستم و دو تاپسر. برای همین،هر دو بار میدونستم بچهمون چیه. مطمئن بودم خداروی من رو زمین نمی اندازه. بعدش خواستم نه اسیر بشم و نه جانباز . فقط وقتی از اولیائ الله شدم ،در جاشهید شوم.» * در انتظار وصل چنگ زد توی خاکها و گفت«این آخرین عملیاتیه که من دارم میجنگم»اصلا همت چند روز پیش نبود. خیلی گرفته بود،همیشه میگفت:«دوست دارم بمونم و اونقدر دردبکشم که همه گناهام پاک بشه »میگفت:«دلم میخواد زیاد عمرکنم و به اسلام و انقلاب خدمت کنم.»ولی این روزها از بچه ها خجالت میکشید. میگفت:«نمیتونم جنازههاشون رو ببینم»ماندن برایش سخت شدهبود. گفتم :« این چه حرفیه حاجی؟قبلاهر کی از این حرفها میزد؛میگفتی نگو.حالاخودت دارن میگی.»انگار دردوجودش را گرفته باشد،مشتش را محکم تر کرد و گفت:«نه. من مطمئنم.» * همت ،عباس هور آقامرتضی! یه نفر رو بفرست خط ببینیم چه خبره. هرکس میرفت،دیگه برنمیگشت و همان سه راهی که الان میگویند سه راهی همت. خیلی کم میشد بچهها بروند و سالم برگردند. آقامرتضی سرش راپایین انداخت و گفت«دیگه کسی رو ندارم بفرستم شرمنده»حاجی بلندشد و گفت«مثل این که خدا طلبیده»و با میرافضلی سوار موتور شدند که بروند خط. عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچه ها از شدت عطش ،قمقمه ها رامیزدند لب هور،جایی که جنازه افتاده بود و از همان استفاده میکردند. روی یک تکه از پلهای که آن جاافتاده بود سوارشد .هفت،هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود. با دست آب راکنار میزد و میرفت جلو؛وسط آب،زیرآتش. آن جاآب زلال تر بود. قمقمههای را یکی یکی پر کرد و برگشت. * روز وصل از موتور پریدیم پایین جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود. بادگیرآبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. جثهریزی داشت،ولی مشخص نبود کیاست و صورتش رفته بود. قرارگاه وضعیت عادی نداشت و آدم دلش شور میافتاد. چادر سفیدوسط سنگر رازدم کنار. حاجی آن جاهم نبود. یکی از بچههاش راکشیدطرف خودش و یواشکی گفت«از حاجی خبرداری؟میگن شهید شده. »نه امکان نداشت خودم یک ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یک دفعه برق از چشمش پرید. به پناهنده نگاه کردم. پریدم پشت موتورکه راه آمده رابرگردیم . جنازه نبود،ولی رد خون تازه تا یک جایی روی زمین کشیده شده بود. گفتید«بروید معراج،شاید نشانی پیداکردید. »بادگیر آبی و شلوار پلنگی ،زیپ بادگیر را باز کردم،عرقگیر قهوه ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسوول تدارکات آنها را داد به حاجی. دیگر هیچ شکی نداشتم. هواسنگین بود. هیچ کس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرماندهها و بسیجیها دنبال او. حیفم آمد دو کوهه برای آخرین بار حاجی رانبیند. ساختمان ها قد کشیده بودند به احترام او . وقتی برمیگشتیم،هر چه دور ترمیشدیم ،میدیدیم کوتاهتر میشوند. انگار آنها هم تاب نمی آورند. شجاعت را از امام آموخت بیسیمچی ،گوشی بیسیم را به دست حاج همت میدهد . میگوید:«باشماکار دارند.»حاج همت ،گوشی رامیگیرد:همت…بگوشم…» در همان لحظه ،خمپارهای زوزه کشان میآید. بازهم بیسیمچی میترسد. صدای زوزه دلخراش خمپاره،بازهم دل او را فرو ریخته. خمپاره کمی دورترمنفجرمیشود. صدای مهیب انفجار،پردههای گوش بیسیمچی را میلرزاند و زمین از موج انفجار مثل گهواره میارزد. غباری غلیظ همراه باترکشهای داغ به طرف آن دو پاشیده میشود.همه اینها دریک چشم برهم زدن اتفاق میافتد حاج همت بدون این که از جایش تکان بخورد،بالبخند به بیسیمچی نگاه میکند و به صحبت ادامه میدهد. بیسیمچه خودش رابه زمین چسبانده و با دو دست گوشهایش را چسبیده است وقتی گردو غبار می خوابد،به یاد حاج همت میافتد. از جا بر میخیزد . وقتی حاج همت چشم در چشم او میدوزد،از خجالت سرش را پایین میاندازد و در فکر فرو میرود. او به ترس و دلهره خودش فکر میکند و به شجاعت حاج همت. او خیلی سعی کرده ترس رااز خودش دور کند،اما نتوانسته. وقتی صدای سوت دلخراش خمپاره شنیده میشود،انگار صدای سوت دلخراش خمپاره شنیده میشو د. زانوها خود به خود شل می شوند،قلب به تپش میافتد و بدن نقش زمین میشود. بیسیمچی خیلی با خود کلنجاررفته تا بر ترسش غلبه کند؛اما هیچ وقت موفق نشده. یک بار دل به تاریکی بیابان سپرد تا ترس را برای همیشه در خود سرکوب کند. در بیابان ،حاج همت را دید که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده. وحشت تنهایی،وحشت کمی نبود.از حاج همت گذشت و این وحشت و تنهایی را آن قدر تحمل کرد تاصبح شد؛اما باز هم ترسش نریخت. سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با حاج همت در میان بگذارد؛ولی هربار که میخواست لب باز کند،شرم و خجالت مانع از این کار میشد. او حالا دیگر از این وضع خسته شده. دل را به دریا زده،سؤالی را که میبایست مدتها پیش میپرسید،حالا میپرسد:«من چرامیترسم؟شما چرا نمیترسی؟راستش خیلی تلاش میکنم که نترسم؛امابه خدادست خودم نیست. مگر آدم میتواند جلوی قلبش رابگیردکه تندتندنزند؟اگرمیتواند به رنگ صورتش بگوید زردنشو؟ اصلامن بیاختیار روی زمین دراز میکشم. کنترلم دست خودم نیست…»پیش از آن که حرفهای بیسیمچی تمام شود،حاج همت که گویی از مدت ها قبل منتظر چنین فرصتی بوده ،دست میگذارد روی شانه او و با لبخند. مهربانی میگوید:«من هم یک روزن مثل تو بودم. ذهن منهم یک روزی پر بود از این سؤالها؛اما سرانجام امام جواب همه سؤالهایم را داد. » -امام،جواب سؤالهای شمارا داد؟! -بله…امام خمینی!اوایل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. یک روز باچند تا از جوانهای شهرمان رفتیم جماران و گفتیم که میخواهیم امام را ببینیم . گفتید الان نزدیک ظهر است. امام ملاقات ندارند. خیلی التماس کردیم. گفتیم :از راه دور آمدهایم. به هر ترتیب که بود،ما راراه دادند داخل. تعدادمان کم بود. دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحتشان گوش میدادیم که یک دفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره،همه از جا پریدند،به جز امام. امام در همان حال که صحبت میکرد،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت. از جا بلند شد…امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه . او از خدامیترسید. ما از غیر خدا. آن جا بود که فهمیدم هرکس واقعا از خدا بترسد،دیگر از غیر خدا نمی ترسد…و هرکس از غیر خدا بترسد،از خدا نمیترسد. شهید همّت از نگاه همسرش همسر شهید همّت، درباره ویژگی های اخلاقی همسرش می گوید: «احترام و علاقه به همسر و فرزند، یکی از خصوصیات او بود. تقوا و پای بندی به اصولی که به آن اعتقاد داشت، آن هم تحت هر شرایطی، از خصلت های دیگر حاجی بود. اما بیش تر و بالاتر از همه این ها، مسؤولیت او در مقابل نیروهای بسیجی بود. بارها از حضور خود در خانه متأسف و ناراحت می شد و می گفت: ما بسیجی هایی داریم که بیش تر ازیازده ماه است که در جبهه می جنگند و به خانواده شان سر نزده اند؛ آن وقت ما…. دوستانش می گفتند: تا وقتی مطمئن نمی شد که غذای مناسب به نیروهای خط مقدم جبهه رسیده است، لب به غذا نمی زد. گاهی نیمه های شب که برای شیر دادن بچه ها بیدار می شدم، حاجی را نمی دیدم. خوب که دقت می کردم، ازسوز و صدای ناله اش، می فهمیدم که در اتاق دیگری مشغول عبادت است». عاشق عبادت شهید ابراهیم همّت، فردی پرکار بود و تقریبا در تمام ساعات شبانه روز، به دنبال کارهای نظامی و رسیدگی به مسائل بسیجیان و رزمندگان و هم چنین تنظیم برنامه های آینده کاری بود و هیچ فرصتی برای استراحت یا اشتغال به کار شخصی نداشت. با این حال، زمانی که صدای اذان را می شنید، فارغ از امور دنیوی می گشت و تنها خود بود و خدایش. هیچ گاه قبل از ذکر گفتن، کاری انجام نمی داد و در هر پیشامدی، شکرگزاری را فراموش نمی کرد. زمانی که فرزند اوّلش به دنیا آمد و به دیدن خانواده رفت، قبل از این که نوزادش را بغل بگیرد، خود را به زیر زمین خانه رساند و شروع به نماز و شکرگزاری از خداوند به خاطر هدیه این نعمت پرداخت؛ زیرا معتقد بود اول باید شکر نعمت را به جا آورد، بعد از آن بهره مند نعمت شد. در نیمه های شب و در خلوت تاریکی، با دلی شوریده و بی قرار، روح و جانش در تضرّع بود. در این لحظات، حال خوشی داشت. کاری با این دنیا نداشت؛ گاه چیزی زمزمه می کرد و گاهی هم ضجّه می زد و اشک می ریخت. شهید همّت به خطر مشغله ها و کارهای زیادی که در جبهه داشت، فرصت کافی برای خواب و استراحت نمی یافت. او بیش تر شب ها هم، برای عملیات های آینده، نقشه طراحی و برنامه های روزهای آینده را مرور می کرد. بعضی شب ها هم برای سرکشی به قرارگاه های دیگر می رفت. بنابراین، بیش تر اوقات برای جبران کمبود خواب، زمانی که سوار ماشین می شد و می خواست ازجایی به جایی دیگر برود، فرصتی برای خواب پیدا می کرد و مثلاً در فاصله طی مسیرهای طولانی اندکی می خوابید. بعد از عملیات خیبر و فتح جزیره مجنون، بر اثر شدت آتش دشمن، پُل های متحرک خراب و ارتباط با خط قطع شده بود و تدارکات و ارسال نیروی کمکی، ممکن نبود. زمانی که حاج همّت، اوضاع را آشفته و روحیه بچه های خط را پریشان دید، با هر زحمتی بود، خود را به خط رساند. جوانان رزمنده با دیدن حاجی، به طرف او دویدند و با این استدلال که به دلیل نداشتن مهمات، سنگینی آتش دشمن و نرسیدن نیروهای پشتیبانی و تدارکات، نتوانسته اند به خوبی ایستادگی کنند، اظهار شرمساری کردند. شهید همّت با شنیدن این سخنانِ مأیوسانه بچه ها گفت: «هیهات… هیهات… من چی دارم می شنوم. برادرها، این حرف ها را نزنید. ما در این جنگ، به سلاح و تجهیزات نظامی متکی نبوده ایم و نیستیم. ما اتّکای به خدا داریم. ما این جنگ را با خون پیش می بریم. خداوند در این جنگ، صدام را با کفرش می آزماید و ما را با ایمانمان». با این هشدار حاجی، بچه ها روحیه تازه ای یافتند و صدای تکبیرشان به هوا برخاست. بدگویی دشمن یکی از هم رزمان شهید محمد ابراهیم همّت، درباره ایشان چنین می گوید: رفتیم تو قرارگاه. بچه ها نشسته بودند دورهم و گرم حرف زدن بودند و درباره برنامه دیشب رادیو عراق ـ که در آن از شهید همّت بدگویی کرده بودند ـ صحبت می کردند. گفتم: «پس کار حاج همت خیلی دُرسته، بیش تر از اون چیزی که فکرش رو می کردیم. مگه اون صحبت امام رو نشنیدین که می گفتند: هر زمان شرق و غرب شما را تأیید کرد، وامصیبتا! اما اگر بدگویی کرد و ناسزا گفت، اون موقع شما بدونین که کار خوبی می کنین. پس باید خوشحال بشیم که رادیو عراق ارزش فرمانده ما را پیش ما بیش تر کرده است». روزی حاج همّت در حال سرکشی به سنگر بسیجیانِ یکی از گردان ها بود. زمانی که بچه ها متوجه حضور ایشان در محوّطه شدند، ازشوق و اشتیاق فراوان، دور ایشان جمع شدند تا هر کدام بتوانند با ایشان روبوسی کنند. حاجی هم با بچه ها روبوسی می کردند و جوابشان را با خنده می دادند. زمانی که دور و بر حاجی خلوت شد، به چند نفری که اطرافشان بودند، شستشان را نشان دادند و با خنده گفتند: «بی انصاف ها شست ما را شکستند». روز بعد که حاج همّت را دیدیم، متوجه شدیم که انگشتشان را گچ گرفته اند؛ در حالی که ما دیروز فکر کردیم، حاجی شوخی می کند. روزی که بچه های گردان به عملیات رفته بودند، عده ای در آسایشگاه بودند که حاج همّت وارد آسایشگاه شد و بر پا داده و همه را به خط کرد و گفت که باید مهمات بار بزنیم و امکان دارد که این کار تا صبح طول بکشد. بچه ها چون حاجی را نمی شناختند، شروع به غرغر کردند. ولی حاجی با ایجاد روحیه و با اخلاق خوش، به بچه ها کمک کرد تا مهمات را بار بزنند. گاهی که بچه ها خسته می شدند و دست از کار می کشیدند، حاجی آن ها را تشویق می کرد و دل گرمی می داد. به این ترتیب، تا صبح سه کانتینر مهمات بار زده شد. بعد از چند مدت، زمانی که حاج همّت در مقر تیپ سخن رانی می کرد، تمام بچه ها از این که متوجه شدند شخص ناشناسی که آن شب همراه آنان در حمل مهمات ها کمک می کرده، همان حاج همّت، فرمانده لشکرشان بوده، شرمنده شدند و به تواضع بی کران او آفرین گفتند. در گیرودار عملیات خیبر بود که شهید همّت، در جمع فرماندهان گردان سخن رانی و برای روحیه دادن به آن ها، بر لزوم ایمان و اخلاص در بچه ها تأکید کرد. حاج میثم، یکی از فرماندهان گفت: حاجی من تعجب می کنم که شما با این که در تمام عملیات ها به طور مستقیم در خط مقدّم حضور پیدا می کردید، چطور تا به حال حتی یک جراحت هم برنداشته اید. شهید همّت خندید و گفت: «حق دارید تعجب کنید. آخر خبر ندارید قضیه از چه قرار است. من در مکه معظمه که بودم، از خدا خواستم که در این جنگ، نه اسیر بشوم و نه معلول و مجروح. فقط زمانی که آن قدرشایستگی پیدا کردم که در صف بندگان صالح خداوند قرار بگیرم، آن وقت در جا شهیدم کند». شهید محمد ابراهیم همّت، در هفدهمین روز از عملیات بزرگ خیبر و در غروب ۱۷ اسفند ۱۳۶۲، زمانی که برای آوردن نیروی کمکی به خط رفته بود، بر اثر اثبات گلوله های توپ، در خاک های نرم و سوزان جزیره مجنون، شربت شهادت نوشید. از ایشان دو فرزند به نام های مهدی و مصطفی به یادگار مانده است. ๑۩๑ سید مهدی رضوی:09381954355 ๑۩๑ نظرات شما عزیزان: مـــــوضوعات مـــــرتبط: دل نوشته ها، مطالب زیبا وخواندنی، ، [ 26 / 4 / 1391
] [ 19:0 ] [ سید مهدی رضوی ]
[ |
|
[ دانلود مداحی با صدای: کربلایی محسن احمدی ] [ danlod madahi : karbalaei mohsen ahmadi ] |