الهام الهی (حکایتی زیبا)
محدّث نورى در كتاب كلمه طيّبه نوشته است : در زمان پدرم ، سيّد بزرگوارى از طالقان به رشت رفته و در آنجا ساكن شده بود.
وقتى كه او دويست اشرفى طلا جمع آورى كرد تصميم گرفت به قريه نور رفته و خود را به پدر برساند.
در بين راه مردى كه سوار بر اسب بود و تفنگ و شمشير داشت به او رسيد و احوال او را پرسيد، سيد كه مردى ساده دل بود گفت : دويست اشرفى طلا پس انداز كردم و اينك به قريه نور مى روم .
مرد گفت : اتفاقا من هم به نور مى روم و اگر موافقت كنى با هم سفر نمائيم . سيد قبول كرد و همراه اسب سوار به راه افتاد تا اينكه لب دريا به چند ماهيگير رسيدند ماهيگيرها، از آنها دعوت كردند كه بنشينند و با آنان چايى بنوشند. سيد و همراهش نشستند تا كمى استراحت كرده و چاى نيز بنوشند.
در اين هنگام ، آن مرد از كنار ديگران دور شد تا در گوشه اى قضاى حاجت نمايد. ماهيگيرها از فرصت استفاده كرده و از سيد پرسيدند: آيا اين مرد را مى شناسى ؟ سيد گفت : بله او هم سفر من است . گفتند: آيا مى دانى چكاره است ؟ سيد گفت : فقط مى دانم كه آدم خوبى است .
ماهى گيرها گفتند: اين شخص راهزن مسلح و زورگوئى است و جان تو در خطر مى باشد. سيد كه ترسيده بود پرسيد: از كجا مى دانيد كه او راهزن است ؟ ماهيگيرها گفتند؟ او به زور از ما باج مى گيرد و اگر به او باج ندهيم ما را بقتل مى رساند.
سيد در حالى كه صورتش مثل گچ سفيد شده بود گفت : به خاطر جدم به من كمك كنيد.
ماهيگيرها چند لحظه فكر كردند و سپس گفتند: تنها كارى كه ما مى توانيم انجام دهيم اين است كه او را مدتى سرگرم كنيم تا تو از اين جا دور شوى .
وقتى دزد برگشت . سيد به بهانه قضاى حاجت از آنجا دور شد. وقتى او از نظرها پنهان گرديد شروع به دويدن كرد و در ميان درختان جنگل ناپديد گرديد. دزد هر چه منتظر بازگشت سيد شد، از او خبرى نشد. فهميد كه او را فريب داده اند از اين رو خشمگين شده و گفت : خودم را به سيد مى رسانم و لختش مى كنم و سپس او را بقتل مى رسانم . آنگاه باز مى گردم و حساب شما را مى رسم .
مرد راهزن سوار اسبش شد و به تاخت از آنجا دور گرديد. وى وارد جنگل شد و به تعقيب سيد پرداخت . هوا كم كم تاريك شد و سيد از ترس جانوران وحشى از درختى بالا رفت و در ميان شاخه ها خودش را پنهان كرد.
پس از مدتى دزد نيز به آنجا رسيد و چون خسته شده بود از اسب پياده شد و زير همان درخت نشست ، و پس از خوردن شام مختصرى به خواب رفت . سيد كه مرگ خود را نزديك مى ديد و از همه كس ماءيوس شده بود رو به درگاه الهى آورد و از خداوند كمك خواست . يا مُسَّبب الْاَسباب
ساعتى بعد، شغالى به آنجا نزديك شد. وقتى دزد را ديد آهسته زوزه اى كشيد، در مدت كوتاهى ده ها شغال در آنجا جمع شدند. آنگاه چند شغال آهسته آهسته به طورى كه دزد از خواب بيدار نشود به وى نزديك شدند و تفنگش را به دندان گرفته و گريختند.
كمى دورتر، تفنگ را در گودال انداختند و رويش خاك ريختند. سپس بازگشته و شمشير راهزن را نيز ربوده و آن را در جاى ديگرى خاك كردند پس از آن زين اسب را نيز برداشتند و آن را به نقطه دور دستى بردند.
بعد تمام شغال ها كم كم به راهزن نزديك شده و يكدفعه به او حمله كردند و قبل از اينكه از خواب بيدار شود تكه تكه اش كردند و خوردند به طورى كه جز استخوان از وى چيزى باقى نماند.
صبح كه شد. سيد از درخت پائين آمد و شمشير و تفنگ راهزن را برداشت چون ديده بود كه شغال ها آن ها را كجا پنهان كرده اند. سپس زين را روى اسب گذاشت سوار اسب شد و به سرعت از آنجا دور گرديد.
بدين ترتيب الهام الهى به شغال ها سّيد را از مرگ نجات داد. وگرنه شغال ها از كجا مى فهميدند كه اسلحه چيست و شمشير به چه كار مى آيد و چگونه بايد راهزن را خلع سلاح كرد.
مذهبی دات آی آر